رفتن ...
خودم را به رفتن زده ام
تا دست هایم را بگیری ...
" سید محمد مرکبیان "
خودم را به رفتن زده ام
تا دست هایم را بگیری ...
" سید محمد مرکبیان "
با رنگ های تازه مرا آشنا کند
او می رسد که از پس نه ماه انتظار
راز درخت باغچه را برملا کند
او قول داده است که امسال از سفر
اندوه های تازه بیارد، خدا کند
او می رسد که باز هم عاشق کند مرا
او قول داده است به قولش وفا کند
خش خش، صدای پای خزان است
یک نفر در را به روی حضرت پاییز وا کند...
::علیرضا بدیع
برای اینکه آدم کسی را عاشقانه دوست داشته باشد
باید سخت به هیجان بیاید
وقتی بازی دو طرفه باشد
ارزش انجامش را دارد
ولی اگر قرار باشد آدم به تنهایی بازی کند
بازی احمقانه می شود ...
" سیمون دوبووار "
پشت هر کوچه ی بن بست خیابان باشد!
می شود حال بدِ ثانیه ها خوب شود
شهر هم غرقِ هماغوشی باران باشد
گیرم این عشق -که آتش زده بر زندگی ات-
بعد جان کندنِ تو شکل گلستان باشد!
گیرم این دفعه که برگشت، بماند...نرود!
گیرم از رفتنِ یکباره پشیمان باشد
بعد شش ماه به ویرانه ی تو برگردد
تا درین شعر پر از حادثه مهمان باشد
فرض کن حسرتِ پاییز، تو را درک کند
روز برگشتنِ او "اولِ آبان" باشد!
بگذر از این همه فرضیه، چرا که دل من
مثل ریگی ست که در کفش تو پنهان باشد
" امید صباغ نو "
باز هم صبر می کنم پای این مجازات ...
خدا کند که طاقت بیاورم ...
دلش گرفته بود
او به نابودی نمی اندیشید
برایش ذوب شد
نابودی
مهم نبود.
او دلش آرامش می خواست . . .
"عباس سلطانی"
گلـویت را صاف کن
جملـه ات را با یک دوستـت دارم شروع کــن...
یا مثــلا
چقــدر دلــم برایت تنگ شده !
زنــها قــرار نیست سـرداران جنگ باشند!
یک دروغ کـوچـک کــافیـست ...
" زهــرا طــراوتی "
+ اینکه امسال شب تولدم آرزوی خاصی در دل ندارم یه بغضی رو تو گلـوم نشونده ...
+ خدایا خودت یه آرزوی خوب برام بکن ...
تو با من چه کرده ای که از یادم نمی روی؟!
دیر آمدی، درست!
پرستار پروانه و ارغوان بوده ای، درست!
مراقب خواناترین ترانه از هق هق گریه بوده ای، درست!
رازدار آواز اهل باران بوده ای، درست!
خواهر غمگین ترین خاطرات دریا بوده ای، درست!
اما از من و این اندوه پرسینه بی خبر، چرا؟!
"سید علی صالحی"
می خواهم فرار کنم از هرجا که نشانه ای از بودنم باشد !!!
تمــــ ـــــام
************************************
تولد مهشیــــــــــــ♥♥♥ــــــــد جووونم
مباااااااااااااااااارک
سیم آخر یعنی: وقتی می رفتند قمار،
سکه زرشان را که می باختند،
جیب شان را می گشتند،
آخرین سکه ی سیم را هم به قمار می زدند؛
می زدند به سیم آخر،
به امید بردن همه هستی،
باد دادن آخرین سکه ی نیستی!
من هم دلم می خواست در این قمار بزنم به سیم آخر،
اما گلستان به من گفت: «ببین زری که باختی اصل بود؟»
رفتم توی فکر . . .
"عباس معروفی"
نمی دونم چجوری تشکر کنم از دوستای گلم
مهشیدم ،طنین جوون،دلی جوون
مرسی دوس جوونام
بــه تمنــای تــو دریــا شــده ام!
گــر چــه یکــی ســت،
سهــم یــک کــاســه آب و دل دریــا،
از مــاه . . .
شاعر: فاضل نظری
******************************
با این روز و همه روزهایی که "او" یی بین ضمیرهایم نباشد...
اما به دلم قول داده ام
هر روزی که بیاید
تک تک روزها را عاشقــــی کنم...
****************************
کوتاه نوشتی برای تنهایی این روز ----- 25 بهمن 92
****************************
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺷﻬﺮﺑﺎﺯﯼ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﭘﯿﭻ ﻭ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ
ﻫﺮ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﯿﺸﯿﻢﺑﻪ ﺑﻐﻞ ﺩﺳﺘﯿﻢ که ﺍﺻﻮﻻ ﺁﺩﻡ ترسوییه ﻣﯿﮕﻢ : ﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ؟
امشب تولد یه دووووووست خوووووبو مهربونو گلمه
که اتفاقا کنکور ارشد داشت امروز
دعا کنید قبووول شه هرچی دوووست داره
مهشیـــــــــــــــــــــــــد جووووووونم تولدت مبارک مهربوووووون
زندگی کنم
پشت تمام تظاهرها
پشت تمام دودلی ها
به همه ی آن چیزهایی که
دلم را چرکین می کند
پشت پا بزنم...
بروم گوشه ای دنج
دست تو را بگیرم
و از رویاهایم بیرون بکشم
و به تو بگویم تا چه اندازه با تو خوشبختم
و به تو بفهمانم
تا چه اندازه با من شادی
اندازه اش آنقدر زیاد باشد
که تو نخواهی حتی لحظه ای
از من بپرهیزی و به رویا بپیوندی...
این روزها
آن قدر با خیالات دخترانه ام خوشم
که دلم می خواهد تمام زندگی ام را
رنگ بزنم
رنگی که بوی تو را بدهد
رنگی که تصویر تو را به چشمانم هدیه کند
صورتی
سفید
آبی آسمانی
قرمـز
و باز هم رنگ کم بیاورم برای داشتنت
و تو بیایی و به آشفتگی ام لبخند بزنی
و بگویی غصه نخور
من با تو هستم
حتی اگر تمام رنگ هایت مشکی باشد...
این روزها جلوی آینه که می روم
حس می کنم یک لبخند واقعی
یک لبخند عمیق
به خودم و به این دنیا بدهکارم ...
خدایا
این که بدهکــار باشم به لحظه های زندگی
حق است یا عدالت؟
خدایا
حکمتت بماند برای بندگان خوبت
برای من ِ احمق فقط معجزه کن...
***********************************
از میان دلتنگــی های یک شب برفی - 15 بهمن 92
***********************************
روی صفحه کلید
اما حرف دل من پیدا نمیشه....
نمی دونم چی خوبه چی بد
نمی دونم کدوم حرفا دروغه کدوم راست
نمی دونم کی دوسته کی دشمن
نمی دونم کی صلاحمو می خواد کی نمی خواد
.
.
.
و باز هم سکوت می کنم برای تسکین دلــ ِ بیچاره ام ...
نامه عاشقانه یک مهندس کامپیوتر :
**************************
خدا شانس بده
اما دلم یخ نزد، دلم گرمتر هم شد...
امروز یه کاری کردم،ینی یه کاری رو نکردم
شیطوون می خواست گولم بزنه و نتونست،انقـــــــــــــــــــــــده خوشحااااالم که می خوام خودمو بغل کنم محکم مااچ کنم
با من تمـــاس بگیر،خــدایا!
حتـــی هــزار بار!
وقتــی که نیستـم؛
لطـفا پیــــام خودت را
روی پیام گیـــر دلم بگـــذار...
" عــرفان نظر آهــاری "
توضیح: این عکسه هیچ ربطی به شعر نداره"، اما با کاری که کردم، ینی نکردم بی ربط نیست :)
دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت
و هی این و آن سرسری آمد و رفت
*
ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم،قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
*
یکی گفت:
چرا این اتاق پر دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوار هایش سیاه است
یکی گفت :
چرا نور اینجا کم است؟
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است
*
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم
خدایا تو قلب مرا می خری؟؟
*
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه پشت خود بست
و من روی در نوشتم :
ببخشید دیگر
برای شما جا نداریم
از این پس جز او
کسی را نداریم
"عــرفان نظر آهـــاری "
که نتونستم به هیچکس بگم
که شده درد این دل بیچاره
میگم...
می نویسم
یک بار برای همیشه....
شمردن بلد نیستم
دوست داشتن بلدم
و گاهی شده
یکی را دو بار دوست داشته باشم
...می شمارد لحظه ها را؛ گاه اما جای او
ساعت دیواری از تکرار خوابش می برد
در میان بسترش تا صبح می پیچد به خویش
عاقبت از خستگی ناچار خوابش می برد
جنگ اگر فرسایشی گردد نگهبانان که هیچ
در دژ فرماندهی سردار خوابش می برد
رخوت سکنی گرفتن عالمی دارد که گاه
ارتشی در ضمن استقرار خوابش می برد
دردناک است اینکه میگویم ولی هنگام جنگ
شهر بیدار است و فرماندار خوابش می برد
بی گمان در خواب مستی رازهایی خفته است
مست هم در قصر و هم در غار خوابش می برد
تو شبیه کودکی هستی که در هنگام خواب
پیش چشم مردم بیدار خوابش می برد
من کی ام !؟ خودکار دست شاعر دیوانه ای !
تازه وقتی صبح شد خودکار خوابش می برد
یا کسی که جان به در برده ست از خشم زمین
در اتاقی بسته از آوار خوابش می برد
در کنارت تازه فهمیدم چرا درنیمه شب
رهروی در جاده ی هموار خوابش می برد
سر به دامان تو مثل دائم الخمری که شب
سر به روی پیشخوان بار خوابش می برد
یا شبیه مرد افیونی به خواب نشئگی
لای انگشتان او سیگار خوابش می برد
من به ساحل بودنم خرسندم آری دیده ام
اینکه موج از شدت انکار خوابش میبرد
وقتی از من دوری اما پلک هایم مثل موج
می پرد از خواب تا هر بار خوابش می برد
من در آغوش تو ؛ گویی در کنار مادرش
کودکی با گونه ی تبدار خوابش میبرد
((دوستت دارم )) که آمد بر زبان خوابم گرفت
متهم اغلب پس از اقرار خوابش میبرد
صبح از بالین اگر سر بر ندارد بهتر است
عاشقی که در شب دیدار خوابش می برد
"اصغر عظیمی مهر"