گاه نوشته های شخصی چاغمان
هیچکس ، شبیهِ هیچکس نیست ؛ هر کس یک دنیاست
نگارش در تاريخ سه شنبه بیست و ششم اسفند ۱۳۹۳ توسط سعید . د ( چاغمان )
 

 

خیلی جالب است ! آنقدر جالب است که گاهی با فکر کردن به آن می توان به راحتی شاخ در آورد !! موضوع از این قرار است که قومیت هایِ زبانیِ ایران سال های سال است که طبق اصول قانون اساسی ( اصل 15 و 19 ) و حقوق اولیه و ابتداییِ هر انسان ، احترام متقابل و خواندن و نوشتن به زبانِ مادریِ خود را در مدارس مطالبه می کنند ؛ این مطالبه به هیچ وجه بر حذف زبانِ رسمی کشور تأکید ندارد ، اما هر گاه قومیت های زبانی ایران که بیشترین جمعیتِ ایران را نیز تشکیل می دهند ( بطور نمونه طبق آمار غیر رسمی داخلی و خارجی جمعیت ترک زبان های ایران ( ترک هایِ آذری ، ترکمن ، قشقایی و . . . ) بیش از 35 میلیون نفر تقریب زده می شود ؛ آمار رسمی جمعیتِ قومیت های ایران به هیچ وجه تاکنون ارائه نشده و نمی شود ) به این مطالبه ی انسانی و قانونی خود می پردازند ، از طرف برخی عناصر به نژادپرستی ، تعصبِ افراطی ، تجزیه طلبی و پان گرایی متهم می شوند !!

 

با دو سؤال ، اینجاست که به راحتی می توان شاخ درآورد ! 1 . چگونه است که همان عناصر که قومیت هایِ زبانیِ ایران را متهم به نژادپرستی و . . . می کنند ، با اجبار و زور مضاعف و به بهانه ی اتحاد 100 سال است که یک زبان و آن هم فقط زبانِ مادری خود را در تمامِ مراتب رسمی و غیر رسمی به اجرا درآورده اند و تا توانسته اند با توسل به تمامِ رسانه ها متکلمین به سایر زبان ها را بی فرهنگ نشان داده و قلمداد کرده اند و می کنند ، فاشیست ، متعصب ، پان و نژادپرست قلمداد نمی شوند ؟!! ( پایه های حکومت پهلوی اول و دوم قاطعانه به حذف قومیت ها و زبان هایشان تأکید داشت و به طرزی حقارت انگیز و وحشیانه وظیفه ی خود می دانست که زبانِ مادریِ قومیت هایِ ایرانی را از بین ببرد ، و بسیار هم موفق عمل می کرد ! ) 2 . چگونه است که در سوئیس ، بلژیک و کانادا ، یا نه ، همین عراق و افغانستان ، یا پاکستان ، چین ، هندوستان ، سنگاپور و بوسنی و هرزگوین چند زبان تدریس می شود ، اما هیچکدام نژادپرست و تجزیه چی قلمداد نمی شوند ؟!

 

اگر می‌خواهی نگهم داری دوست من
از دستم میدهی .
اگر می‌خواهی همراهی ام کُنی دوست من
تا انسان آزادی باشم ،
میان ما
همبستگی از آنگونه میروید
كه زندگی ما هر دو تن را غرقه در شكوفه میکُند . « مارگوت بیکل »

 

پی نوشت : 21 فوریه ( 2 اسفند ) روزِ جهانیِ زبانِ مادری است .

پیشاپیش با تبریک فرا رسیدن سال جدید ، تمامِ بهترینها را برایتان آرزو میکنم

نگارش در تاريخ چهارشنبه بیست و نهم بهمن ۱۳۹۳ توسط سعید . د ( چاغمان )
 


از آنجایی که مدیران در اکثرِ سطوح به حسب تحصیلات ، سواد مرتبط و توانایی انتخاب و انتصاب نمی شوند و آیتم هایِ دیگری برایِ انتخاب و انتصاب یک مدیر ( حتی در شرکت های کوچک و خصوصی ) وجود دارد ، توانمند بودن یک مدیر بسیار به شانس وابسته است ! در واقع توانمندی یک مدیر بیشتر یک امرِ اتفاقی است و اگر مدیری موفق از آب در آمد ، عنوانِ « مدیر یا مدیرانِ موفقِ اتفاقی » به نظر بسیار برازنده است !

 

مردی زِ بادِ حادثه بنشست
مردی چو برقِ حادثه برخاست .
آن ، ننگ را گزید و سپر ساخت
وین ، نام را ، بدونِ سپر خواست « احمد شاملو ؛ شعرِ اتفاق ؛ از مجموعه ی باغِ آینه »

نگارش در تاريخ سه شنبه سی ام دی ۱۳۹۳ توسط سعید . د ( چاغمان )
 

 

زن و دختر کیست ؟! چه کسانی و با چه انگیزه ها و پشتوانه هایی تعاریفی از زن و دختر ارائه می کنند که بیشتر اوقات با موجودیت هایِ واقعیِ فردی و اجتماعی زن و دختر بسیار منافات و فاصله دارد . در اکثریتِ قریب به اتفاق فیلم ها ، رسانه ها و مواردی از این دست که عمومیت دارد ، زن و دختر چنین نمایش داده شده و تعریف می شود : « موجودی با ناز و اطوار بسیار زیاد و قدرت تهییج فراوان که عموما مصرف گراست و برایِ یک رابطه ی ساده با هر کسی دنبال مقصود و اهدافی نامتعارف است ؛ حتی برایِ ارضاء تمایلات جنسی خود هم منت گذار همسرِ خود است ! و دستِ آخر موجودی است با توانِ بسیار بالا در بازیگری که باید و حتما ادایِ دیگران را در بیاورد و نمی تواند نقشِ خودش را ایفا کند ! » نمی گویم که این موارد در جهانِ واقعِ پیرامونی اصلا وجود ندارد ، اما قاطعانه می گویم که اکثریت اینها دروغ و تصویر سازیِ کاذب است .

 

زن موجودی است بسیار بسیار توانا و قدرتمند که دایره ی تأثیرگذاری اش در تمامِ تاریخِ بشری و علی الخصوص در عصر حاضر بسیار واضح و مبرهن است ( امیدوارم از دیدِ برخی افراد متهم به مدافع حقوق زنان نباشم ! چرا که حقوق هر انسانی کاملا مشخص است و نیازی به وکیل و موکل ندارد ؛ اینکه زنان را دارای حقوق بدانیم و از آن دفاع کنیم خودش یک توهین شدید علیه زنان است ؛ اما اینکه حقایق و حقوق فردیت هایِ انسانی را گوشزد کنیم طبیعتا یک امر قانونی ، انسانی و متعارف است ) .

 

چه دست هایی پیداست و ناپیدا ؟! البته بیشتر اوقات میشود ناآگاهی را در بیشتر این تصویرسازی از زن ها و دخترها به کرات دید که بیشتر مواقع هم خودِ خانم ها بیشتر آنرا پشتیبانی می کنند . هر دختر و پسری یک آرزوی رنگارنگ از تشکیل زندگی دارند ( و اگر نباشد همین انگیزه ، هیچ اجتماعی شکل نخواهد گرفت ) ، اما با جرأت می توان گفت که تمامِ رسانه ها ( چه داخلی و چه خارجی ) و از هر نوعی ، به دختران و زنان القاء می کنند که باید ادا در بیاوری و خودت نباشی تا به این آرزو برسی ؛ باید همیشه ناز کنی ! باید همیشه تهییج کننده باشی ! باید . . . حال هیچ کس به این نمی اندیشد که چه شد که با تمامِ این تصویرسازی ها ، آمارِ رجوع به دادگاه های خانواده به شدت رو به افزایش است ( این موضوع سیاه نمایی نیست ، چرا که آمار 9 ماهه ای از دادگاه های خانواده به شکل فجیعی تأسف بار است ، حتی در شهرهای کوچک ) .

 

همین که دختر و زن « خودش » باشد ، کافی و بسیار زیبا است . و اگر غیر این باشد ، مثالِ همان مَثَلِ معروف در تقلیدِ راه رفتن دیگری می شود . زیبایی و تواناییِ دختران و زنان در « خودشان » بودن همانقدر زیباست که آرایشِ زنانه ی پسران و مردان همان مقدار زشت و کریه است .

 

نه
تو را بر نتراشیده ام از حسرت های خویش :
پارینه تر از سنگ
تُردتر از ساقه ی تازه روی یکی علف.
 
تو را بر نکشیده ام از خشم خویش :
ناتوانیِ خِرد
از بر آمدن ،
گُر کشیدن
در مجمر بی تابی .
تو را بر نَسَخته ام به وزنه ی اندوه خویش :
پَرّ کاهی
در کفّه ی حرمان ،
کوه
در سنجشِ بیهودگی
***
تو را برگزیده ام
رِغمارَغمِ بیداد .
گفتی دوستت می دارم
و قاعده
دیگر شد .
کفایت مکن ای فرمانِ « شدن » ،
مکرر شو
مکرر شو ! « احمد شاملو ؛ مجموعه ی ترانه های کوچک غربت ؛ شعر شبانه »

نگارش در تاريخ یکشنبه سی ام آذر ۱۳۹۳ توسط سعید . د ( چاغمان )
 

 

ترانه ای دلنشین و زیباست به نام Doğum günü « روزِ تولد » با شعر ( در شعرش کمی شک دارم و مطمئن نیستم برای اوست ) ، موزیک و صدای Ahmet Kaya ؛ بندِ اولِ این ترانه را زمزمه میکنم : ( شما هم زمزمه کنید ! )

İnsanların yüzlerini göremiyorum
Boğazım düğüm düğüm çözemiyorum
İstesen de yanına gelemiyorum
Tutsam şu karanlığı
Tutsam da yırtsam
Ah elim tutuşmasa, elini tutsam
Susmasan konuşsan sesini duysam
Tutsam güzel yüzünü bağrıma bassam

 

چهره ی واقعیِ انسان ها را نمی توانم دید
گره در گره خورده بغض در گلویم
که اگر بخواهی هم ، توان آمدن به سوی تو را ندارم
اگر تاریکی را بتوانم به چنگ آرم
آن را پاره می سازم
اگر دستانم تواند گرفت ، بتوانم دست ات را بگیرم
اگر در همکلامی ام سست نشوی ، بتوانم حرفهایت را بشنوم
و اگر بتوانم چهره ی زیبایت را ببینم ، آن را به آغوش می کشم

(Ahmet Kaya  (1957 – 2000

نگارش در تاريخ جمعه بیست و سوم آبان ۱۳۹۳ توسط سعید . د ( چاغمان )


* تصویر استفاده شده در این مطلب ، نمایی از فیلمِ « جاذبه » (Gravity) است .

در مطلبی یادگیری هایِ معکوسم ( مثل همان افعالِ معکوس ) را تحت عنوانِ « من یاد گرفته ام ! » در اینجا ثبت کردم ؛ اما حال می خواهم یادگیری هایِ نامعکوسم را به اشتراک بگذرام ؛ یادگیری هایی که . . . :
من یاد گرفته ام احترام به انسان ها ، هیچ بهانه ای نمی خواهد جز در هیئت « انسان » خلق شدنشان .
من یاد گرفته ام تعصب ها به هر شکل و گونه ای بن بستی است که شخص بصورتِ آگاهانه یا ناخودآگاه خود را درگیر آن می کند و راهِ رهایی از آن بسیار سخت است ؛ تعصب ها هیچگاه توانِ پرورش به هیچ کسی را نمی دهند ؛ و بسیار بسیار اندک کسانی را می توان یافت که درگیر تعصب ها نباشند ، حتی بسیاری از کسانی که خود را روشنفکر می دانند یا کسانی که به مدد تلقین دیگران روشنفکر قلمداد می شوند .
من یاد گرفته ام ذهن ها و قلب هایِ حوضچه ای ، تنها می توانند ماهیِ کوچکی در خود بپروردند ، اما ذهن ها و قلب هایِ اقیانوس وَش ، نهنگ هایِ بسیاری را در خود می پرورانند .
من یاد گرفته ام که می توان در محدوده بود ، اما نامحدود دوست داشت .
من یاد گرفته ام منافعِ جمعی بسیار کارآ و پرمنفعت تر از منفعت هایِ شخصی است ( هر چند در عمل ، جامعه ی ما باورِ چندانی به آن ندارد ) .
 من یاد گرفته ام که ظاهر انسانها معیار مناسبی برایِ قضاوت نیست .
من یاد گرفته ام تلخیِ تنهاییِ بشریت به چیزی ورایِ انسان و توان و معیارهایِ انسانی نیازمند است .
من یاد گرفته ام سکوت را ، حرمت و حریم را ، اعترافِ صادقانه را ، برایِ منافعِ خود در حزب نبودن و نماندن را ، فراموش کردنِ گذشته را و . . . را !
من یاد گرفته ام که هیچ چیز یاد نگرفته ام ! ( این آخرین جمله تیرِ خلاصی بوعلی وار بود برای رهانیدنِ خودم !! و اعتراف به نادانی هایی که نتوانستم در اینجا بشمارم )


بیهوده مرگ
به تهدید
چشم می دراند :
ما به حقیقتِ ساعت‌ها
شهادت نداده‌ایم
جز به گونه‌ی این رنج‌ها ،
که از عشق‌هایِ رنگینِ آدمیان
به نصیب برده‌ایم
چونان خاطره‌ئی هر یک
در میان نهاده
از نیشِ خنجری
با درختی .
با این همه از یاد مبر
که ما
ـ من وتو ـ
انسان را
رعایت کرده‌ایم
« احمد شاملو ؛ مجموعه ی ققنوس در باران ؛ سه سرود برایِ آفتاب ، قسمتی از سروده ی دوم- چلچله - »

نگارش در تاريخ جمعه بیست و پنجم مهر ۱۳۹۳ توسط سعید . د ( چاغمان )
 

 


هیچ نیازی نیست برایِ « بالا کشیدنِ » خودمان ، دیگران را « پایین » بکشیم . به خدا هیچ نیازی نیست ! این « پایین کشیدن » ها بیشتر اوقات از سرِ ضعف ، ناتوانی و نداشتن پیشینه و پشتکار است ؛ باور کنید !!

 

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
اي بس غم و شادي که پس پرده نهان است
گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري
داني که رسيدن هنر گام زمان است
تو رهرو ديرينه سرمنزل عشقي
بنگر که زخون تو به هر گام نشان است
آبي که برآسود زمينش بخورد زود
دريا شود آن رود که پيوسته روان است
باشد که يکي هم به نشاني بنشيند
بس تير که در چله اين کهنه کمان است
از روي تو دل کندنم آموخت زمانه
اين ديده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دريغا که در اين بازي خونين
بازيچه ايام دل آدميان است
دل برگذر قافله لاله و گل داشت
اين دشت که پامال سواران خزان است
روزي که بجنبد نفس باد بهاري
بيني که گل و سبزه کران تا به کران است
اي کوه تو فرياد من امروز شنيدي
دردي ست درين سينه که همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
يارب چه قدر فاصله دست و زبان است
خون مي چکد از ديده در اين کنج صبوري
اين صبر که من مي کنم افشردن جان است
از راه مرو « سايه » که آن گوهر مقصود
گنجي ست که اندر قدم راهروان است « ه . الف . سایه ؛ هوشنگ ابتهاج » ( چند بیت از این شعر یک بار برایِ مطلبی در اینجا درج شده بود ، اما این بار همه ی این شعر را بخوانید ! )

نگارش در تاريخ سه شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۳۹۳ توسط سعید . د ( چاغمان )
 

 

باز هم سعدی ، و باز هم گلستانی که خزان ندارد :

 

یکي از ملوک عرب رنجور بود ، در حالت پيري ؛ و اميد زندگاني قطع کرده که سواري از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولتِ خداوند گشاديم و دشمنان اسير آمدند و سپاه و رعيتِ آن طرف بجملگي مطيعِ فرمان گشتند . ملک نفسي سرد برآورد و گفت : اين مژده مرا نيست ، دشمنانم راست ، وارثان مملکت .


بدين اميد به سر شد دريغ ، عمرِ عزيز
كه آن‌چه در دلم است از دَرَم فراز آيد

اميد بسته برآمد ولى چه فايده زانك
اميد نيست كه عمرِ گذشته باز آيد

كوس رحلت بكوفت دست اجل
اى دو چشم ! وداع سر بكنيد

اى كف دست و ساعد و بازو
همه توديع يك‌دگر بكنيد

بر من اوفتاده دشمن كام
آخر اى دوستان حذر بكنيد

روزگارم بشد به نادانى
من نكردم شما حذر بكنيد

اسلایدر