تو کتابخونه نشسته بودم به درس خوندن که شدیدا هوس چیپس زد به سرم. انقدر شدید که بعد از هر جمله ای که میخوندم صدای خِرِچ خِرِچ تو ذهنم پخش میشد... از اونجایی که خیلی زشت بود با روپوش سفید از بوفه بیمارستان همچین چیزی بخرم سعی میکردم حواس خودمو پرت کنم ... ولی مگه میـــــــــشددددد؟؟؟
پاشدم پالتوم رو تنم کردم و رفتم به سمت درِ پُشتیِ بیمارستان که جلوش یه دکّه اس ... چند نفری داشتن خرید میکردن، کنارشون وایسادم و همونطور که منتظر بودم نوبتم بشه یکی پشت سرم با داد گفت: "چند بار بگم نه؟ حرف تو گوشِت نمیره؟" برگشتم دیدم یه خانومیه که دست دختر بچه شو گرفته و داره میکِشَتِش
زنه همینکه نگاهش افتاد به من چشاش یه برقی زد و رو به دخترش گفت: این خانومه همونه که به خاله اشرف آمپول زد ... یه بار دیگه بگی پفک، بهش میگم یدونه هم به تو بزنه ...
+ هیچی دیگه ...
بیسکوییت مادر با شیر خریدم :|